گفتوگوی «جوان» با پدر شهید سعید ربیعی فر از شهدای امنیت فراجا
وقتی من در مسجد و در گیر و دار ساخت مسجد بودم، سعید مانند یک پرستار از مادرش مراقبت میکرد و هوای او را داشت. خیلی دلم به یاد مهربانیاش میسوزد. قبل از شهادتش او را خواستم و گفتم سعید من با شما کاری دارم. کارتهای بانکیام را یکییکی به او نشان دادم و گفتم: این کارت برای خیریه بابالحوائج و ایتام است، این برای حقالناس و این برای خرج خانه. این برای امورات مسجد و همه را تحویل دادم. بعد سعید رو به من کرد و گفت: بابا من میروم و شما میمانی...